داستان كودكانهزرافه و چراغ راهنمايي همگي خواب بودند كه سر و كله زرافه گردن دراز توي شهر پيدا شد . زرافه گردنش را اين طرف برد و آن طرف برد و تمامي خيابان هاي شهر را يكي يكي نگاه كرد . از اين خيابان به آن خيابان. از آن خيابان بهاين خيابان. ناگهان وسط يك خيابان چشمش افتاد به چراغ راهنمايي.
واي! چه قدر بلند بود! مانند خودش , بلند و گردن دراز . زرافه با نشاط و شادي دويد و چراغ راهنمايي را در آغوش كشيد و گفت: بيا با هم دوست باشيم. ببين تقريبا قد هم هستيم. چراغ راهنمايي از خجالت سرخ شد. زرافه گفت: بيا برويم جنگل . جنگل, خيلي زيبا است. پراز درخت ; درخت هاي بلند و سبز هم قد خودت . چراغ راهنمايي خنديد و سبز شد, مانند درخت هاي جنگل . زرافه گفت : زود باش! تا صبح نشده بايد راه بيفتيم .
سپس گردن چراغ را گرفت و كشيد. كشيد و كشيد, آن قدر سفت كه چيزي نمانده بود چراغ راهنمايي خفه شود. چراغ رنگش پريد. زرد شد, اما هيچ چيزي نگفت. زرافه كهاين جوري ديد , گردن لامپ را رها كرد و با اندوه گفت: ببخشيد! سپس نيز سرش را انداخت زير و به طرف جنگل رفت. چراغ مي خواست چيزي بگويد, ولي نمي توانست، زبان نداشت، تنها لامپ هايش را هي خاموش و روشن كرد، قرمز و سبز و زرد.
بالاخره زرافه روشنايي لامپ ها را ديد و با خوشحالي بازگشت. صبح كه شد , وسط جنگل بزرگ و سرسبز يك چراغ راهنمايي سبز شده بود. يك چراغ راهنمايي خوشگل، سبز و قرمز و زرد.